نوشته شده توسط : نعیمه

گل سرخ
گل سرخ
گل سرخ
او مرا برد به باغ گل سرخ
و به گیسو های مضطربم در تاریکی گل سرخی زد
و سر انجام برگ گل سرخی با من خوابید
ای کبوترهای مغلوج
ای درختان بی تجربه یائسه ای پنجره های کور
زیر قلبم و در اعماق کمرگاهم کنون
 گل سرخی دارد می روید
گل سرخ
سرخ
مثل یک پرچم در رستاخیز
آه من آبستن هستم آبستن آبستن 


 



:: بازدید از این مطلب : 958
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 30 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه


ایا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم زد ؟
ایا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
و شمعدانی ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
ایا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟
ایا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد -

 



:: برچسب‌ها: ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد - ,
:: بازدید از این مطلب : 958
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 30 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه


من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

 



:: برچسب‌ها: عاشقانه های فروغ فرخزاد ,
:: بازدید از این مطلب : 1093
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 30 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

رفتم مرا ببخش و مگو وفا نداشت

راهی به جز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در وادی گناه و جنونم کشانده بود

رفتم که داغ بوسه ی پر حسرت ترا

با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم

رفتم که ناتمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم

رفتم مگو مگو که چرا رفت ننگ بود

عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما

از پرده ی خموشی و ظلمت چو نور صبح

بیرون فتاده بود به یکباره راز ما

رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی

من از دو چشم روشن و گریان گریختم

از خنده های وحشی طوفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله آتش ز من مگیر

می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش

در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها

دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم.



:: برچسب‌ها: عاشقانه فروغ فرخزاد ,
:: بازدید از این مطلب : 977
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 30 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

«من به مردی وفا نمودم و او

پشت پا زد به عشق و امیدم

هرچه دادم به او حلالش باد

غیرآن دل که مفت بخشیدم»



:: برچسب‌ها: عاشقانه های فروغ فرخزاد ,
:: بازدید از این مطلب : 932
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

قلب من گوئی در آنسوی زمان جاریست

زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد

و گل قاصد که در دریاچه های باد میراند

او مرا تکرار خواهد کرد"



:: برچسب‌ها: عاشقانه های فروغ فرخزاد ,
:: بازدید از این مطلب : 929
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه


گوسفندی ذبح کن و لقمه ای به گرسنه ای ببخش !
وه که این حج , کلافه ام می کند !
چهار سال است که هنوز از حج باز نگشته ام ! هنوز حاجی نشده ام !!!

دکتر علی شریعتی / گفتگو های تنهائی

 



:: برچسب‌ها: زیباترین نوشته ها و جملات دکتر شریعتی ,
:: بازدید از این مطلب : 974
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه


پدر و مادر، من در خلوت خالص تو بودم. دیدم که چسبیدی با همه ی وجود و ایمان و اخلاصت دعا می کنی. خدا و پیغمبرت و کتابت و ائمه ات و همه ی مقدسینت را می خوانی که خدایا من را نجات بده! مــــــــــــــــن! خدایا به تن من سلامت بده! به زندگی من عا...فیت بده! قرض من را ادا کن! مریض من را شفا بده! مسافر من را به سلامت از سفرش به من برگردان! ارواح گذشتگان من را ببخش و در سرازیری قبر به داد من برس! من را از آن آتش خشم و عذاب رها کن! من را در بهشت با شخصیت های بزرگ مقدست محشور بگردان! ... من نمی دانم این چه جور دینی است که از بشریت صحبت نمی کنه، از جامعه صحبت نمیکنه، از زندگی انسان ها صحبت نمی کنه همش مــــــــــــــــنه! در اینجا من، در آنجا من. این دین فقط تو را باید نجات بدهد؟ من به دنبال دین و ایمانی می گردم که بشریت را نجات بدهد حتی خودم هم فدایش بشوم
 
بر گرفته از کتاب "پدر و مادر ما متهمیم"

 



:: برچسب‌ها: شریعتی استاد اخلاق ,
:: بازدید از این مطلب : 1087
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه


 
به دنبال واژهها مباش ، کلمات فریبمان میدهند.
وقتی اولین حرف الفبا کلاه سرش برود ، فاتحه کلمات را باید خواند.....
.

 



:: برچسب‌ها: زیباترین نوشته ها و جملات دکتر شریعتی ,
:: بازدید از این مطلب : 1070
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮﻡ ;
ﺧﺎﻟﻘﻢ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﻢ ﺳﻮﺭﻩ ﻧﺎﺯﻝ ﮐﺮﺩ ... !
ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮﻡ
ﺩﺭ ﺗﻘﻮﯾﻢ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﻢ ﺛﺒﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ... !
ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﯿﻬﺎﯾﺖ ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻻﮎ ﻗﺮﻣﺰ ﺭﺍ ... !
ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﺠﺎﻟﺖ ...
ﺩﺭﮎ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺗﻮﺍﻧﺖ ﻧﯿﺴﺖ !
ﻣﻨﻢ ﻟﯿﻼﯼ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺯﻟﯿﺨﺎﯼ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ... !
ﻣﻦ ﺩﺧﺘﺮﻡ
ﭼرﮏ ﻧﻮﯾﺲ ﻫﯿﭻ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﻧﻤﯿﺸﻮﻡ ... !
ﻣﻦ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﻡ ....
ﭘﺲ ﻣﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﺑﺮﭼﺴﺐ ﻫﺮﺯﮔﯽ ﺑﺮﭘﯿﺸﺎﻧﯿﻢ ﻧﺰﻥ ... !
ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﻧﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ...
ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻣﯿﮑﻨﻢ ...
آﺭﯼ ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﮐﻪ ﻋﺸﻮﻩ ﻫﺎﯾﻢ ﺑﺮﺑﺎﺩ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﻏﺮﻭﺭ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ



:: برچسب‌ها: عاشقانه ها ,
:: بازدید از این مطلب : 1146
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه


قلب دختر از عشق بود ،

پاهایش از استواری و دست هایش از دعا .

اما شیطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود .

پس کیسه ی شرارتش را گشود

و محکم ترین ریسمانش را به در کشید ؛ ریسمان ناامیدی را .

ناامیدی را دور زندگی دختر پیچید ،

دور قلب و استواری و دعاهایش .

ناامیدی پیله ای شد و دختر کرم کوچک ناتوانی .

خدا فرشته های امید را فرستاد

تا کلاف ناامیدی را باز کنند اما دختر به

فرشته ها کمک نمی کرد .

دختر پیله ی گره در گره اش را چسبیده بود و می گفت :

- نه ، باز نمی شود . هیچ وقت باز نمی شود .

شیطان می خندید و دور کلاف ناامیدی می چرخید .

شیطان بود که می گفت :

- نه ، باز نمی شود . هیچ وقت باز نمی شود .

خدا پروانه ای را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند .

پروانه بر شانه های رنجور دختر نشست

و دختر به یاد آورد که این پروانه نیز زمانی

کرم کوچکی بود ، گرفتار در پیله ای .

اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید ،

پس انسان نیز می تواند .

خدا گفت :

- نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را .

دختر نخستین گره را باز کرد ...

و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود و نه پیله و نه کلافی .

هنگامی که دختر از پیله های ناامیدی به در آمد

شیطان مدت ها بود که گریخته بود .

 



:: برچسب‌ها: عاشقانه های عرفان نظر اهاری ,
:: بازدید از این مطلب : 1179
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

مرد ها در چار چوب عشق٬ به وسعت غیر قابل انکاری نا مردند! برای اثبات کمال نا مردی آنان٬ تنها همین بس که در مقابل قلب ساده و فریب خورده ی یک زن ٬ احساس می کنند مردند. تا وقتی که قلب زن عاشق نشده ٬ پست تر از یک ولگرد٬ عاجز تر از یک فقیر و گدا تر از همه ی گدایان سامره. پوزه بر خاک و دست تمنا به پیشش گدایی میکنند
اما وقتی که خیالشان از بابت قلب زن راحت شد ٬ به یک باره یادشان می افتد که خدا مردشان آفرید!!
و آنگاه کمال مردانگی را در نهایت نا مردی جست و جو میکنند ""دکتر شریعتی

 



:: برچسب‌ها: زیباترین نوشته ها و جملات دکتر شریعتی ,
:: بازدید از این مطلب : 1094
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه


ای مترسک بیهوده دل به این مزرعه مبند

کلاغی که دیروز آرزوی دیدنش را داشتی

امروز بر شانه های مترسکی دیگر آشیانه کرده است ...

"بهتاش تفرشی "

 



:: برچسب‌ها: اشعار عاشقانه نیما و قویترین فیلتر شکن ,
:: بازدید از این مطلب : 1072
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه


اگر دروغ رنگ داشت
هر روز شاید
ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست
و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود

اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ویران می کردند

اگر به راستی خواستن توانستن بود
محال نبود وصال!
و عاشقان که همیشه خواهانند
همیشه می توانستند تنها نباشند

اگر گناه وزن داشت
هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد
تو از کوله بار سنگین خویش ناله می کردی…
و من شاید کمر شکسته ترین بودم

اگر غرور نبود
چشم هایمان به جای لب هایمان سخن نمی گفتند
و ما کلام محبت را در میان نگاه های گهگاهمان
جستجو نمی کردیم

اگر دیوار نبود نزدیک تر بودیم
با اولین خمیازه به خواب می رفتیم
و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان حبس نمی کردیم

اگر خواب حقیقت داشت
همیشه خواب بودیم
هیچ رنجی بدون گنج نبود…
ولی گنج ها شاید
بدون رنج بودند

اگر همه ثروت داشتند
دل ها سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یک نفر در کنار خیابان خواب گندم نمی دید
تا دیگران از سر جوانمردی
بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند
اما بی گمان صفا و سادگی می مرد…

اگر همه ثروت داشتند
اگر مرگ نبود
همه کافر بودند
و زندگی بی ارزش ترین کالا یود

اگر عشق نبود
به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟
کدام لحظه ی نایاب را اندیشه می کردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم…

اگر عشق نبود
اگر کینه نبود
قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند

اگر خداوند
یک روز آرزوی انسان را برآورده می کرد
من بی گمان
دوباره دیدن تو را آرزو می کردم و تو نیز
هرگز ندیدن مرا
آن گاه نمی دانم
به راستی خداوند کدام یک را می پذیرفت

 



:: برچسب‌ها: بهترین داستان کوتاه عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 1214
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه


اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم

 وبه شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم

دومین روز بارانی چطور؟

پیش بینی اش را کرده بودی چتر آورده بودی و من غافلگیر شدم

 سعی می کردی من خیس نشوم

و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود

و سومین روز چطور؟

گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری

 چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی

و شانه راست من کاملا خیس شد.

 وچند روز پیش را چطور؟

به خاطر داری؟

که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم

 برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود

دو قدم از هم دورتر راه برویم…

فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم تنها برو...


" دکترعلی شریعتی"

 



:: برچسب‌ها: زیباترین نوشته ها و جملات دکتر شریعتی ,
:: بازدید از این مطلب : 982
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه



دستمال کاغذی به اشک گفت:

قطره قطره ات طلاست

یکم از طلای خود حراج می کنی؟

عاشقم با من ازدواج می کنی؟

اشک گفت:ازدواج اشک و دستمال کاغذی!

تو چه قدر ساده ای

خوش خیال کاغذی!

توی ازدواج ما

تو مچاله می شوی

چرک می شوی و تکه ای زباله میشوی

پس برو و بی خیال باش

عاشقی کجاست!

تو فقط

دستمال باش!

*

دستمال کاغذی

دلش شکست

گوشه ای کنار جعبه اش نشست

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد

در تن نازک و سفیدش دوید

خون درد!

*

آخرش دستمال کاغذی مچاله شد

مثل تکه ای زباله شد

او ولی مثل دیگران نشد

چرک و زشت مثل این و آن نشد

رفت اگر چه توی سطل آشغال

پاک بود و عاشق و زلال

او

با تمام دستمال های کاغذی فرق داشت

چون که در میان قلب خود

قطره های اشک کاشت

 



:: برچسب‌ها: عاشقانه های عرفان نظر اهاری ,
:: بازدید از این مطلب : 1068
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند ، چقدر فقیر هستند . آنان یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسر بچه پرسید : نظرت درباره مسافرتمان چی بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !
پدر پرسید : آیا به زندگی آنان توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد : فکر می کنم !
و پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا . ما در حیاطمان یک فوراره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد . ما در حیاطمان فانوس هایی تزیینی داریم و آنها ستارگلان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود ، اما باغ آنها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم

 



:: برچسب‌ها: بهترین داستان کوتاه عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 1124
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

میگویم : صلوات نفرستادن جوانان گناه توست / چرا که خود می دانی  صلوات را به چه  صورتی در آورده ای و برایش چه مصرف هایی درست کردی.   یکی اینکه تا  شخصیت  گنده ای وارد مجلس شده صلوات فرستادی .  مصرف دیگرش حرکت تابوت و جنازه است در میان زندگان  ، مصارف دیگرش هو کردن یک سخنران  ، پایین کشیدن یک منبری و مسخره کردن کسی ..   این هاست مصارفی که تو برای صلوات ساخته ای ... تو هرگز به دست بوسیدن اعتراض نکردی ، حالا به  دست زدن اعتراض میکنی؟؟؟؟!!!!!

 



:: برچسب‌ها: زیباترین نوشته ها و جملات دکتر شریعتی ,
:: بازدید از این مطلب : 1722
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

دکتر شریعتی میگفت بچه که بودم هر شب دعا میکردم خدا به من یه دوچرخه ببخشه بعد دیدم نمیشه! یه دو چرخه دزدیدم و از خدا خواستم منو ببخشه



:: برچسب‌ها: زیباترین نوشته ها و جملات دکتر شریعتی ,
:: بازدید از این مطلب : 983
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 دی 1392 | نظرات ()