نوشته شده توسط : نعیمه

چه مهمانان بي دردسري هستند مردگان
نه به دستي ظرفي را چرك مي كنند
نه به حرفي دلي را آلوده
تنها به شمعي قانعند
و اندكي سكوت...  حسین پناهی

 

درختان می گویند بهار
پرندگان می گویند ، لانه
سنگ ها می گویند صبر
و خاک ها می گویند مصاحب
و انسان ها می گویند «خوشبختی»
امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم ،
در طلب نور !
ما نه درختیم
و نه خاک .
پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص ،
باید در حریم خودمان جستجو کنیم ... حسین پناهی

 

کهکشانها کو زمینم؟
زمین کو وطنم؟
وطن کو خانه ام؟
خانه کو مادرم؟
مادر کو کبوترانم؟
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ، ای زمان؟... حسین پناهی

 

در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟ حسین پناهی

 

نیم ساعت پیش ،
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،
آواز که خواند تازه فهمیدم ،
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام ! حسین پناهی

 

ما چيستيم ؟!
جز ملکلولهاي فعال ذهن زمين ،
که خاطرات کهکشان هارا
مغشوش ميکند! حسین پناهی

 

بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه  حسین پناهی

 

و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم حسین پناهی

 

شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشم های من است
به چشمهایم نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت حسین پناهی

 

به من بگوييد
فرزانه گانِ رنگ بوم و قلم
چگونه
خورشيدي را تصوير مي كنيد
كه ترسيمش
سراسر خاك را خاكستر نمي كند ؟ حسین پناهی

 

انسانم !
ساکت ، چون درخت سیب !
گسترده ، چون مزرعه ی یونجه !
و بارور ، چون خوشه ی بلوط !
به جز خداوند ،
چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود ؟! حسین پناهی

 

میزی برای کار ،
کاری برای تخت ،
تختی برای خواب ،
خوابی برای جان ،
جانی برای مرگ ،
مرگی برای یاد ،
یادی برای سنگ ،
این بود زندگی ... حسین پناهی

 

نیستیم !
به دنیا می آییم
عکس ِ یک نفره می گیریم !
بزرگ می شویم ،
عکس ِ دو نفره می گیریم !
پیر می شویم ،
عکس ِ یک نفره می گیریم ...
و بعد
دوباره باز
نیستیم  حسین پناهی

 

بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،
چون من که آفریده ام از عشق
جهانی برای تو ! حسین پناهی

 

ما
در هیأت پروانه ی هستی
با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم !
برای زمین ، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد
یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست
اگر ردپای دزدِ آرامش و سعادت را دنبال کنیم
سرانجام به خودمان خواهیم رسید. حسین پناهی

 

خورشيد جاودانه مي درخشد در مدار خويش
مایيم كه پا جاي پاي خود مي نهيم و غروب مي كنيم
هر پسين
اين روشناي خاطر آشوب در افق هاي تاريك دوردست
نگاه ساده فريب كيست كه همراه با زمين
مرا به طلوعي دوباره مي كشاند ؟ حسین پناهی

جملات حکیمانه



:: برچسب‌ها: حسین پناهی ,
:: بازدید از این مطلب : 1285
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 5 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از كشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
كودكان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم  حسین پناهی



:: برچسب‌ها: حسین پناهی ,
:: بازدید از این مطلب : 1106
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 5 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

پپسی ...

 
به ما می گفتند: نباید پپسی بخورید، گناه دارد!!!
وقتی به تهران آمدم، اولین کاری که کردم از یک دستفروشی یک پپسی گرفتم. درش تالاپ صدا کرد و باز شد.
بعد که خوردم دیدم خیلی شیرین است.
آن روز ننتیجه گرفتم که گناه شیرین است.

 



:: برچسب‌ها: حسین پناهی ,
:: بازدید از این مطلب : 1802
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 2 بهمن 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نعیمه

شعرهای حسین پناهی

شعرهای حسین پناهی

گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه!
دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جوونور کامل کیه؟
واسطه نیار به عزتت خمارم
حوصله هیچ کسی رو ندارم
کفر نمیگم سوال دام
یک تریلی محال دارم

تازه داره حالیم می شه چیکارم
میچرخم و میچرخونم سیارم
تازه دیدم حرف حسابت منم
طلای نابت منم
تازه دیدم که دل دارم بستمش
راه دیدم نرفته بود رفتمش
جوانه نشکفته را رستمش
ویروس که بود حالیش نبود هستمش

جواب زنده بودنم مرگ نبود! جون شما بود؟
مردن من مردن یک برگ نبود! تو رو به خدا بود؟
اون همه افسانه و افسون ولش؟!!
این دل پر خون ولش؟!!
دلهره گم کردن گدار مارون ولش؟!
تماشای پرنده ها بالای کارون ولش؟!
خیابونا , سوت زدنا , شپ شپ بارون ولش؟!

دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جوونور کامل کیه؟
گفتی بیا زندگی خیلی زیباست ! دویدم
چشم فرستادی برام
تا ببینم
که دیدم
پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه ؟
کنار این جوی روون نعناش چیه؟
این همه راز
این همه رمز
این همه سر و اسرار معماست؟

آوردی حیرونم کنی که چی بشه ؟ نه والله!
مات و پریشونم کنی که چی بشه ؟ نه بالله
پریشونت نبودم ؟
من
حیرونت نبودم؟!
تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه!
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه!
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه!
انجیر میخواد دنیا بیاد آهن و فسفرش کمه!
چشمای من آهن انجیر شدن!
حلقه ای از حلقه زنجیر شدن!
عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم
چشم من و انجیر تو بنازم!

دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جوونور کامل کیه؟
****************
بپر گلی این ور جوب !

به گربه هه سنگ میزنی گنا داره!
چشمات ُوا کنی اونم خدا داره !
ما همه مون بادوم یک درختیم !
کفترای اسیر تو تور بختیم !

خونه میخوای ستون میشیم!
خاکُ گچُ بتون میشیم !
مرده داری؛ این جون مون !
لاغر داری؛ این خون مون !

رویاهامون ُ ازمون نگیرین !
نگین بمیرن،همه مون میمیریم!

هی کی نتونه بپره دیونه س ؟
پول نباشه قد کشیدن فسونه س؟
بپر گلی این ور جوب !
آقا یحی منتظره !

خواستی بیای – جون حنا-
سیگار زر یادت نره!
******************
به مادرم گفتم مرا با چیزی عوض کن

به مادرم گفتم مرا با چیزی عوض کن
چیزی ارزشمند!
چیزی گران!
سوزنی شکسته تا بتوانی با آن خار پایت را درآوری . .
*****************
زیر آسمان وطنی که در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم میکردند

میراث من
حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده است

تا
بدانم و بدانم و بدانم...

به وار وانهادم مهر مادریم را
گهواره ام را به تمامی
و سیاه شد در فراموشی
سگِ سفیدِ امنیتم
و کبوترانم را از یاد بردم

و میرفتم و میرفتم و میرفتم
تا بدانم تا بدانم تا بدانم
از صحفه ای به صفحه ای
از چهره ای به چهره ای
از روزی به روزی
از شهری به شهری
زیر آسمان وطنی که در آن
فقط مرگ را
به مساوات تقسیم میکردند

سند زده ام همه را یک جا همه را به حرمت چشمان تو
مهر و موم شده با آتش سیگار و متبرک ملعون
که می ترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را
تا شمارش معکوس آغاز شده باشد بر این مقصودِ بی مقصد

از کلامی به کلامی
و یکی یکی مُردم بر این مقصودِ بی مقصد

کفایت میکرد مرا حرمت آویشن...
مرا مهتاب...
مرا لبخند...
و آویشن حرمت چشمان تو بود... نبود؟؟؟

پس دل گره زدم به ضریح اندیشه ای که آویشن را می سرود

مسیح به جرجدتا بر سلیب نمیشد
و تیر باران نمیشد لورکا در گرانادا
در شبهای سبز کاجها و مهتاب

آری ... یکی یکی می میمردم به بیداری
از صفحه ای به صفحه ای
تا دل گره بزنم به ضریح هر اندیشه ای که آویشن را می سرود

پس رسوب کردم به ته رودخانه اورلز همراه با ویرجینیا وولف
تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد

حرمت نگه دار گلم... دلم... اشکهایی را که خونبهای عمر رفته ام بود...

حرمت نگه دار دلم... گلم... کین اشکها خونبهای عمر رفته من است

میراث من نه به قید قرعه نه به حکم عرف
یکجا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت به نام تو
مهر و موم شده با آتش سیگار و متبرک ملعون

کتیبه خوان خطوط قبایل دور
این..
این سرگذشت کودکیست که به سرانگشت پا
هرگز دستش به شاخۀ هیچ آرزویی نرسیده است
هر شب گرسنه می خوابید
چند و چرا نمی شناخت دلش
گرسنگی شرط بقا بود به آیین قبیله مهربانش
پس گریه کن مرا به طراوت
به دلی که می گریست بر اسب واژگون کتاب دروغ تاریخش و
آواز می خواند ریاضیات را در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیها
دو دوتا... چارتا
چاچارتا...
پپنج تا...
ششش تا...

در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد
با سر تراشیده و کت بلندی که از سر زانوانش می گذشت
با بوی کندۀ بد سوز و نفت و عرق های کهنۀ...
آری...
دلم ... گلم... این اشکها خونبهای عمر رفتۀ من است
********************

بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند

بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند
چون من که آفریده ام از عشق جهانی برای تو



:: برچسب‌ها: حسین پناهی ,
:: بازدید از این مطلب : 1317
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 2 بهمن 1392 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 21 صفحه بعد